معنی پوست غلات

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

غلات

(تک: غالی) گزافندگان (تک: غله) چاش ها جورتاکان شاماخ (اسم) جمع غله درآمدها از حبوب و نقود و جز آن، دسته ای از گیاهان تیره گندمیان که دانه های برخی از آنها را آرد کنند و بمصرف رسانند مانند گندم و برخی را آرد نکرده مصرف کنند مانند برنج ذرت و برخی هم بیشتر به مصرف خوراک دام ها و طیور می رسد مانند جو و چاودار و ارزن، دانه گیاهان دسته غلات بالاخص به نام غلات خوانده می شود مانند گندم و ارزن و ذرت و جو و برنج و چاودار و جو و ترشک و غیره. (صفت) جمع غالی، از حد در گذشتگان، کسانی که در عقاید مذهبی غلو کنند و از حد در گذرند: علی اللهیه از غلاتند. ما حصل زمین، مانند جو، گندم، برنج و غیره

فرهنگ عمید

غلات

غَله
* غلات اربعه: (فقه) گندم‌، جو، خرما، و کشمش که زکات به آن‌ها تعلق می‌گیرد،

کسانی که در عقاید مذهبی غلو کرده و از حد درگذشته باشند،
فرقه‌ای از شیعه که به علی‌بن ابی‌طالب نسبت الوهیت می‌دهند،


پوست

جلد، غلاف، قشر،
(زیست‌شناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن،
(زیست‌شناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می‌پوشاند: پوست درخت، پوست میوه،
* پوست انداختن: (مصدر لازم)
پوست از تن به‌در کردن،
بدل کردن پوست: پوست انداختن مار،
[مجاز] کار بسیارسخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن،
* پوزش ‌افکندن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پوست انداختن

لغت نامه دهخدا

غلات

غلات. [غ ُ] (ع ص، اِ) ج ِ غالی، از حد درگذشتگان. || کسانی که در عقاید مذهبی غلو کرده و از حد درگذشته باشند. رجوع به غلاه شود.

غلات. [غ َل ْ لا] (ع اِ) ج ِ غَلَّه، به معنی درآمد هرچیزی از حبوب و نقود و جز آن، و آمد کرایه ٔ مکان و مزد غلام و ماحصل زمین. (منتهی الارب). رجوع به غله شود: راهها بسته شد و ماده ٔ غلات و اقوات منقطع گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 385). || در گیاه شناسی تألیف حسین گل گلاب (ص 292) آمده است: غلات یا تیره ٔ گندمیان از بزرگترین تیره های نباتات تک لپه ای است و شماره ٔ جنسهای آن متجاوز از 3500 است. غلات مختلف مانند گندم و جو و برنج و تمام رستنیهایی که معمولا" آنها را علف میگویند و در چمنزارها به حالت طبیعی میرویند از این تیره محسوب میشوند، و در تمام مناطق سطح زمین میتوان آنها را یافت. گندم یکی از نمونه های کامل این تیره و دارای علائم ذیل است: ساقه ٔ آن میان تهی و بندبند است و آن را سوفار میگویند، و درهر بند آن برگی است که به غلافی مانند لوله متصل شده است و این غلاف تمام فاصله ٔ مابین دو بند را میپوشاند و از طرف مقابل برگ شکافی دارد. ریشه های آنها نازک و افشان است و اگر ساقه ای از آنها مجاور زمین قرار گیرد از آن نیز چندین دسته ریشه ٔ افشان خارج شده در خاک فرومیریزد. گلهای گندم بر شاخه هایی که هریک سه یا چهار گل دارد قرار گرفته اند، و آنها را سنبلک نامند، و سنبلکها یک سنبله ٔ بزرگتر میسازند که آن را سنبله ٔ مرکب خوانند. هر سنبلک گندم دارای یک ساقک مرکزی است که بر روی آن سه یا چهار گل است. در پای هر ساقه از راست و چپ دو فلس است که آن را زبان گویند، و این دو زبان در انتهای خود دندانه هایی دارند. در پای هر دم گل نیز فلسی کوچکتر است که زبانک نامیده میشود، و در بغل هرگل نیز فلسی کوچکتر از آن است که زبانچه خوانده میشود. این فلسها به جای پوشش گل گندم هستند. در بالای هر دم گل قسمتهای زایای آن که عبارتند ازسه پرچم و یک تخمدان قرار گرفته است، و در بالای آن یک خامه ٔ دو شاخه ٔ شانه مانند است. همینکه آمیزش انجام گیرد زبان و زبانک زرد و پرچمها که بساک آنها سنگین است پژمرده میشوند، و تخمدان مبدل به گندمه ای میگردد که آلبومن نشاسته ای دارد و دیواره ٔ تخمدان به تخمک آن چسبیده است. چون دانه ٔ گندم خرد شود آلبومن نشاسته ای آن آرد و پوسته ٔ برون بر آن، سبوس را تشکیل میدهند. از آنچه گفته شد چنین استنباط میشود که گندمیان گلهای بسیار ساده ای دارند که زبان و زبانک آن را فرامیگیرند، و زبانچه ای نزدیک دانه ٔ آن است. تشخیص انواع گندمیان از روی وضع زبان و زبانک و زبانچه است. انواع این تیره ها را میتوان به سه دسته تقسیم کرد:
اول: غلات که آنها را آرد میکنند و بعضی از آنها را مانند برنج آردنکرده به مصرف میرسانند. دوم گندمیان علوفه ای که به مصرف غذای چارپایان میرسد. اول دسته ٔ غلات، انواع آن ازاین قرار است:
1- گندم، که مهمترین غله ٔ منطقه ٔمعتدله است. و غذای عمده ٔ انسان را تشکیل میدهد و شرح ساختمان آن در بالا ذکر شد، و مرغ که ساقه های خزنده دارد، و دانه ٔ آن کوچک، و یکی از آفات زمینهای زراعتی است زیرا که ساقه های خزنده ٔ آن در زمینهای زراعتی به سرعت پراکنده میشود و ریشه میدواند، و اندک رطوبتی برای بقای آن کافی است. این گیاه را «زه » نیز مینامند و هرجا که آبی از زمین تراوش کند زهابی تشکیل میشود و زمین را زه زده میگویند. 2- جو، که سنبله ٔ آن ساده و شاخه های انتهای زبانک آنها دراز است. دانه های آن به زبانچه چسبیده است و در موقع روییدن در آنها دیاستازی به نام مالتاز پدید می آید که نشاسته را مبدل به مالتوز میکند. اگر در این موقع دانه ها را خشکانیده آرد کنند جسمی به نام مالت ساخته میشود که آردی شیرین و زودهضم است، در آبجوسازی مالت را مبدل به آلکل میکنند. 3- دیوک، بسیار شبیه به گندم است ولی دانه های باریک و درازی دارد. 4- دوسر، که سنبله های آن به هم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر میروید. 5- برنج، که گلهای آن دارای 6 پرچم است و در زمینهای باتلاقی و گرم کاشته میشود. جنسهای مختلف دارد وغدای نیمی از نوع بشر است. دانه های سفیدرنگ آن را زبانچه کاملاً فراگرفته و آن را شلتوک میگویند. 6- ذرت، که گلهای نر و ماده ٔ آن جداگانه است. گلهای ماده در بالای ساقه تشکیل سنبله های بسیار میدهند، و گلهای ماده در بغل برگها سنبله های بزرگ با یک ستون مرکزی ضخیم میسازند، و چون دانه های آن برسد پوسته های متعدد سبز روی آن را فراگرفته و کلاله های گلهای ماده از بالای آن پوسته ها بیرون است. این نوع سنبله را بلال مینامند. 7- ارزن، که دانه های آن تقریباً کروی و براق است و در زمینهای کم قوت کاشته میشود.
دوم: گندمیان علوفه ای، انواع آنها بسیار زیاد و مهمترین آنها چمن است که جنسهای زیاد دارد.
سوم: گندمیان صنعتی، مهمترین انواع این دسته عبارتند از:
1- نیشکر، که ساقه های آن به سه متر میرسد و در مغز ساقه های آن قند بسیار است. این گیاه را در نقاط گرم ومرطوب به عمل آورده برای ساختن قند به کار میبرند. 2- خیزران، که دارای ساقه های نازک و بلند و محکم است. 3- آلفا، که رشته های بافتنی آن زیاد است و برای کاغذسازی و طناب به کار میرود. 4- ذرت خوشه ای، که جنسهای گوناگون دارد، مانندذرت قند و ذرت دانه ای. 5- گور گیاه، یا کاه مکی که خوشه های معطر دارد.


پوست

پوست. (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن. مقابل گوشت. مسک. چرم. جلده.عرض. ملمس. (منتهی الارب). صله. (دهار):
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
چو پوست روبه بینی بخان واتگران
بدان که تهمت او دنبه ٔ بشدکار است ؟
رودکی.
سرخی خفجه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی.
و جمله ٔ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (تفسیر طبری). و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد. (حدود العالم). بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم).
چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
خسروی.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمع پوستین پیرای.
کسائی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال.
منجیک.
همان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد...
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست.
فردوسی.
که آشوب گیتی سراسر بدوست
بباید کشیدن سراپای پوست.
فردوسی.
چنین تا سه مه بود آویخته
همه پوست از تن فروریخته.
فردوسی.
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.
فردوسی.
نبرّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان.
فردوسی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
نیاید ز دشمن به دل دوستی
و گر چند با او ز یک پوستی.
اسدی.
چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان.
خاقانی.
دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت
وز درون غرقه ٔ خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
برده ام درپوست بوی دوست من
کی ستانم جامه ای جز پوست من.
عطار.
اطلس و اکسون لیلی پوست است
پوست خواهد هر که لیلی دوست است.
عطار.
چون قضا آمد نبینی غیر پوست
دشمنان را بازنشناسی ز دوست.
مولوی.
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست.
سعدی (بوستان).
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
سعدی (گلستان).
که مردم نه این استخوانند و پوست
نه هر صورتی جان و معنی دروست.
سعدی (بوستان).
شنیدم که نامش خدا دوست بود
ملک سیرت و آدمی پوست بود.
سعدی (بوستان).
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت.
سعدی.
گر خود ز عبادت استخوانی در پوست
زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست.
سعدی.
ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست
هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست.
سعدی.
در آن حال پیش آمدم دوستی
ازو مانده بر استخوان پوستی.
(بوستان).
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
گویی بگناه مسخ کردندش پوست.
سعدی.
نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست. (گلستان).
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست.
پوریای ولی.
مجرود؛آنکه پوست از وی دور کرده باشند. سمحاق، لبس، پوست تنک سر. ادیم. مسلوم، پوست پیراسته ُ ببرگ سلم. کیمخت، پوست ترنجیده. منیئه؛ پوست تر نهاده جهت دباغت. هنبر؛ پوست هیچکاره... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند. (لغت محلی شوشتر ذیل رق). قفیل، قافل، پوست خشک. لصف، خشک شدگی پوست. هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید. ماعز؛ پوست بز. قد؛ پوست بزغاله. طبه؛ پوست دراز مشنه؛ پوست بازرفتگی از اندام بزدن. ممحله؛ پوست بره ٔ شیرخواره که در آن شیر نهند. سحاه؛ پوست هر چیزی. کرثی ٔ، کرفئه؛ پوست بیرون بیضه. اسحیه؛ پوست که بر استخوان گوشت باشد. نغله؛ تباهی پوست. (منتهی الارب). غرف، پوست بغرف تراشیدن. تقوب، پوست بشدن. (تاج المصادر). مرق، پوست بوی گرفته. مسک، پوست بزغاله. صفن، پوست خایه ٔ مردم. صله؛ پوست خشک ناپیراسته. سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ. سلف، پوست کم پیراسته. سلفه؛ پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند. سرومط؛ پوست گوسفند که در آن خیک می نهند. قؤبه؛ زن پوست برکنده. مسلاخ، پوست مار، پوست بز. منجوب، پوست پیراسته ٔ بپوست درخت یا بپوست تنه ٔ طلح. غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد. سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند. جربه؛ پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود. عین، چند دائره ٔ تنک بر پوست. (منتهی الارب). تزلیع؛ پوست پا از گوشت جدا شدن. لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری. اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود. و پوست فراهم آوردن جراحت. (تاج المصادر). مراق البطن، پوست شکم. (ذخیره خوارزمشاهی). صفاق، همه ٔ پوست شکم. استعلاج، درشت گردیدن پوست. مستعلج، مرد درشت پوست. فَق ْء، فقاءه، فقاه، فاقیاء؛ پوست که با بچه بیرون آید از رحم. یا پوست پاره ٔ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد. جنبه؛ پوست پهلوی شتر. ارتخ، پوست خشک. مُنَیَّر، پوست گنده و سطبر. جبله؛ پوست روی. جخو؛ فراخی پوست و استرخای آن. فاثور؛ پوست شتر باز کرده. نصع؛ هر پوست سفید. میثره؛ پوست. هلال، پوست مار که اندازد.جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن. غاضر؛ پوست نیکو پیراسته. غضبه؛ پوست بز کوهی کلانسال. و سپر مانندی از پوست شتر. عرعره؛ پوست سر. جنبه، پوست پهلوی شتر. صحیح الأدیم، پوست نابریده. ضرح، پوست تنک. ادلم، پوست سیاه. دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل.سالم، پوست میان بینی و چشم. خله؛ پوست با نقش و نگار. خام، پوست دباغت یافته. امشق، پوست پاره پاره شده. (منتهی الارب).
- امثال:
بدرد نار چون پر گرددش پوست.
(ویس و رامین).
پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن.
پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری.
پوست شتر بار خر است.
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست. (فردوسی)، تنک پوست:
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی.
|| مقابل مغز. قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن:
چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست.
فردوسی.
بشهرم یکی مهربان دوست بود
که با من ز یک مغز و یک پوست بود.
فردوسی.
تو با چرخ گردون مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی.
فردوسی.
بدشمن همی ماند و هم بدوست
گهی مغز یابی از او گاه پوست.
فردوسی.
سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست.
فردوسی.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد. (مرزبان نامه).
بی قلم از پوست برون خوان تویی
بی سخن از مغز درون دان تویی.
نظامی.
گزیدم ز هر نامه ٔ نغز او
ز هر پوست برداشتم مغز او.
نظامی.
هزار قطره ٔ خونین بجای دل در بر
درو کشیده ز غم پوستی بسان انار.
کمال اسماعیل.
پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (گلستان). من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم. (گلستان).
اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی
تو نیز جامه ٔ ازرق بپوش و سر متراش.
(بوستان).
دو تن در جامه ای چون پسته در پوست
بر آورده دو سر از یک گریبان.
سعدی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
(بوستان).
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست.
(بوستان).
عبادت باخلاص نیت نکوست
و گرنه چه آید ز بیمغز پوست.
(بوستان).
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغزند و یک پوستند.
(بوستان).
ندادند صاحبدلان دل بپوست
وگر ابلهی داد بیمغز اوست.
(بوستان).
هست نیک و بد عالم همه پوست
آنچه مغزست درو نام نکوست.
جامی.
قشر رمان، پوست انار. لیف، پوست درخت خرما. (منتهی الارب). قطمار و قطمیر؛ پوست خرما یا پوست تنک دانه ٔ خرما. (منتهی الارب) (دهار). سلیخه؛ پوست شاخه های درختی است خوشبو. شغف، پوست درخت غاف. شکیر، قرافه؛ پوست درخت. قشره؛ پوست درخت و جز آن. نذر؛ پوست درخت مقل. قصر، قصره؛ پوست بالای دانه. نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت. همل، پوست برکنده از درخت خرما. سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند. غلفق، پوست خرمابن. (منتهی الارب). سحاله؛ پوست گندم و جو و مانند آن.
- مثل پوست، سخت سطبر.
- مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک.
- مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم.
- مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام.
|| هریک از طبقات تشکیل دهنده ٔ پیاز:
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست.
(بوستان).
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
(گلستان).
|| غلاف سبز غنچه ٔ گل:
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست.
نظامی.
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست.
سعدی.
جهاندار از نسیم گیسوی دوست
چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست.
امیرخسرو.
|| لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند. (منتهی الارب). رق. (لغت محلی شوشتر). || غلاف سخت و شکننده بیضه طیور. || چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد. دله. جلبه. (منتهی الارب). کترمه. اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت. (زوزنی). ادمال، پوست بر سر آوردن. || غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زرده ٔ تخم مرغ و جز آن: قیقه؛ پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض. مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایه ٔ مرغ. قئقی ٔ؛ پوست تنک چسبیده بسپیده ٔ تخم مرغ. طهافه؛ پوست تنک مانند سرشیر. (منتهی الارب). || قسمتی از درخت که بر روی چوب است. لحاء. (دهار). نجب. خشکبازه. (برهان). هبایه. خُب ّ. (منتهی الارب). شَذَب. شَذَبهَ. قلافه. (منتهی الارب). || جلد کتاب: مجلد؛ بپوست کرده. || جلد تنگ که بر روی کاسه ٔ تار و سازهای مانند آن کشند. || جلد آش کرده و پشم سترده ٔ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره. چرم. صرم. (منتهی الارب). ادیم. || کلاه پوستی. کلاه که ابره ٔ آن پوست بره است با پشم. مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد. || کوکنار. || افیون. تریاک:
ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم
خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او.
واله هروی.
- آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری.
- از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن. بمقصود رسیدن. (برهان) (غیاث).
- از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن. رو دربایستی را با او کنار گذاشتن. رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود... در میان نهاد. (مرزبان نامه).
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن.
نظامی.
- از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن:
یکی از پوست بیرون آی چون گل
که بر من پوست زندان مینماید.
سید حسن غزنوی.
مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهده ٔ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 161).
با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز
گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر.
سلمان ساوجی.
در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت.
عبدالرزاق فیاض.
- از پوست بیرون آوردن، پوست کندن:
غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست
زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست.
ثنائی (از آنندراج).
- از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن. رجوع به پوست انداختن شود.
- بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم. (تاریخ سیستان).
- پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر:
به یک ساغرم گر کنی شیر گیر
کشم پوست از فرق این گرگ پیر.
ظهوری. (از آنندراج).
- پوست از سر یا کله ٔ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن.
- پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج):
چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود
هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟).
صائب (از آنندراج).
پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است.
صائب.
- پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن. سخت بد او گفتن:
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشته و بخت برگشته اوست.
(بوستان).
رجوع به پوستین دریدن شود.
- در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن. بد او در غیاب او گفتن. در پوستین کسی افتادن.
- در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن. در پیراهن نگنجیدن:
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست.
نظامی.
ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست
مگر ز خوردن خون منش برآمد کام.
رفیع الدین لنبانی.
- || نهایت لطیف بودن:
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست.
(بوستان).
- دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن.
- یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با:
بشهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود.
(بوستان).
همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست... یافتم. (مقامات حمیدی).
|| غیبت. (انجمن آرا). غیبت که بدگویی و مذمت باشد. (برهان).


پوست بر پوست

پوست بر پوست. [ب َ] (ص مرکب) تهی و بیمغز و پوچ:
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
(گلستان).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

غلات

جو و گندم

فرهنگ معین

غلات

جمع غالی.، از حد درگذشتگان، کسانی که در عقاید مذهبی غلو کنند و از حد درگذرند: «علی اللهیه از غلاتند.» [خوانش: (غُ) [ع. غلاه] (ص.)]

(غَ لّ) [ع.] (اِ.) جِ غله، دسته ای از گیاهان تیره گندمیان که دانه های برخی از آن ها را آرد کنند.

کلمات بیگانه به فارسی

غلات

جو و گندم

فرهنگ فارسی آزاد

غلات

غَلّات، به «غَلَّه» مراجعه شود،

تعبیر خواب

پوست

پوست جمله چهارپایان به خواب دیدن مال است و پوست شتر میراث است از مردی بزرگ و پوست گوسفند، صاحب را روزی است. اگر پوست درخت سبز دید، خداوندش روزه دار است. اگر دید که پوست از مسلوخ بازگردد، دلیل که از آن کس که بدو منسوب است، مالی بستاند. اگر دید سرائی بنا کرداز بهر پوست باز کردن، دلیل که اگر آن کس قصاب بود در سرای او دیوار نهند. اگر معلم بود، بر کودکان ستم کند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

پوست غلات

1899

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری